ناگاه سراسیمه به پا خاست
در آن ژرفی ِ تاریک
که عشق را تنها برخورد سرانگشتی به نخستین اندام بس بود
- نه نگاهی
خشم اش از ژرفی و تاریکی و پَستی آمد
سر ِ انگشت به دیواره کشید
پنجه بر صخره زد و خشمآگین
رو به بالا آویخت...
پنجه و...
پنجه و...
پنجه...
و هر پنجه به دردی آگین
و عبور از هر صخره ی خنجرگون را
زخمی نو
- خونین.
... واپسین زخم که لب وامی کرد
دشتی از نور پدیدار آمد
و در آن دشتِ دَرَندَشت،
هزاران جفت اندام
- با چشمخانه ی تهی -
رقص ِ خون می کردند؛
پنجه ای در پنجه ی آن دیگر و آن دیگر پنجه در هوا می چرخید
و هرازگاه فرودی سنگین
- فورانی از خون...
...
برآشفت...
نگاهش را
- گنگ -
به تاریکی دوخت
و در اندامش
- که نه!-
در زخمهایش
لذتی سرد تپید.
تن ِ آویخته از صخره ی خود را
- آرام -
رها ساخت از آن سنگینی
و گرفت از آن نور!...
---
آنجا
در آن تاریکی
سرانگشتی سرد
به تنی گرم و لزِج برخورد
و بر آن پیچید...
سکوت را خرده می گیرند
و کلام را به درگاه ِ واهی ِ وَهم ِ موروثی شان
- تسبیح کنان -
خنجر بر گلو می نهند.
در روشنای روز
انسانیت
- این تنها متاع ِ انسان بودن را
سوداگرانه
به گونه ی خیس ِ کودکی می فروشند
و شباهنگام
سر به خاک می سایند...
تنها تو می دانی
درد ِ دانستن را
آنگاه که گفتن را هوده ای در میان نیست
و زجر ِ ناگفتن را
به گاه ِ لذتِ بی انکار ِ دانستن.
و تنها تو می فهمی
وسوسه ی میان گفتن و نگفتن را...
- بی تو
چه نابخردانه می جویم
چون تویی را
- انسان!...
سلام!
بی مقدمه می گویم بانو؛
روزی هزار بار(که هزار، بی شمار ِ من است) دلواپسی ات را چونان ناخنی که بر زخم ِ کهنه ای می ساید، بر افکار ِ مشوش می کشم؛ آنگاه که با دلهره بر زبان راندی وحشت از تیغی را که دیگران اش گردن نهاده اند که؛ « عاشقانه ها را سرانجام، لحظه ی رسیدن است، و سه نقطه...، پایان!».
گفتی که عشق را آنگونه که شایسته و بایسته است، ماندگار می خواهی؛ همیشگی!... ابدی!...
همیشه را، و ابدیت را ولی بانو، تصویری در من نیست جز آن که امروز را به پاسداشت ِ فردایی که هنوز نآمده است، که هنوز در راه است و هر گامش را امایی است و گام ِ دیگرش را اگری، به داربست کشیدن.
نه بانو!... اینگونه نیندیش! اینگونه نباش! اینگونه نترس!
که اینجا که من ایستاده ام، تمام ِ عقربه ها در انتظار ِ توأند. و زمان، تا بدان گاه که هستم، بر من ایستاده است.
و عشق، آغوشی است که اکنون بر تو گشوده ام. و تا بدان گاه که حجم ِ سبز ِ تو را در بر نگیرد، همچنان گشوده خواهد ماند!
و ابدیت، آن تنگنای پر تپشی است که آغوش من و باور ِ بودن ِ تو می سراید!...
- دیگران را در باور ِ وَهم آلودشان بگذار بانو!
دستت را به من بده!
که همیشه ی ما، همین امروز ِ ماست، همین امروزهای ماست!...
امضا – دوست جون
اولین واژه ام را که خط می زنم، یعنی؛ لبریزم از باید ِ از تو نوشتن.
و تو، چه خوددار ایستاده ای در آن دور ِدور! سرسخت، گرچه خواستنی! تلخ، گرچه مهربان!
چه کودکانه به آزمون ِ عشق ام نشسته ای بانو! چه شکستنی!
و من که بی تو، روزی هزار بار کفن پوش می شوم.
- از چه خرده بگیرم؟! از که؟!
مگر از تو که اینگونه بی هیچ خواستنی به میان آمده ای، خرده می توان گرفت؟ تو که هیچ نخواسته ای، جز دو دست ِ عاشق که تا خورشید بدرقه ات کنند.
یا از تقدیر و روزگار و سرنوشت و اقبال و هزار آیه ی یأس ِ دیگر، که همه در حرف اند؟
هزار ترفند ِ خودساخته که سرانجام، به دروغ، به توجیه و فرار می انجامد.
- نه!... نه از تو گله ای داشتن رسم ِ انصاف است و نه به این واژه ها پناه آوردن!
- نه!... ساده بگویم بانو؛ آن درد منم!
من که غروری انگار هزارساله را بر دوش می کشم. و آنجا که تو ایستاده ای، قربانگاه این میراث دیرینه است و مرا واهِمه ی این خون که در راه است،از رسیدن به اوج ِ تو، در لحظه ی باید ِ از تو نوشتن، هراسیده باز می دارد.
آری آن درد منم! آن درد ِ پنهان که تو را - ناخواسته- یارای دیدنش نیست، و مرا که رنجور و از همه بریده می بینی(حتی زبانم لال،از تو!)، کودکانه به آزمون ِ عشق ام می نشینی و از خود دریغم می داری.
- نه!... شک نکن بانو!
این بر در و دیوار کوفتن ام را یاوه معنا نکن، که هر لحظه ی بی تو بودن را به هزار زجر از دست فرومی شویم.
- نه! درد ِ من این نیست!
درد من این کودک ِ مغروری است که در من، از وحشت ِ بر زمین افتادن، هزار ساله است و هنوز گام از گام برنداشته و هراسناک، در آغوش ِ من خزیده است. کودکی که مرا یارای دیدن ِ افتادن و رنجیدن و شکستن اش نیست.
- خرده مگیر بانو!
من باور ِ در عشق تو آسودن و تا مرز ِ نبودن(که نه، تا خود ِ نبودن!) را بی هیچ واهمه ای به سجده نشستم آنگاه که دستان ِ سرد و تاریکم را به سوی تو آوردم. و تو، چه اندیشناک به امن ِ آغوشت پناهم دادی!...
اینک از تو، تنها خواستنت برایم مانده است و حسرتی گرم از آن آغوش، که فشردن اش تنگ تر شده است و راندن اش، به اطمینانی کودکانه، تندتر! و این یعنی؛ به تو از پیش نزدیک ترم!
و این، آن نقطه ی نورانی است(همان خورشید ِ پرنور ِ تو که بس که از من دور افتاده، به نقطه ای می مانَد!). آری، آن نقطه ی نورانی است که نه به اعتبار ِ دستان ِ زخم آلوده ی من، که به اعتبار ِ باور ِ سبزی که در تو درآویخته ام، به یقین می گویم که هرگز به سیاهی تهدیدمان نخواهد کرد، مگر آنگاه که تو اینگونه به گناهی ناکرده، به دست ِ خودم سلاخی ام کنی و در عین ِ بی تابی، از خود دریغم داری!...
یارای هرچه که باشدم، یارای درآویختن ام با دردی که اینگونه بر پیکره ام افتاده، نیست.
و آخرین ِ من این که؛
کرده یا ناکرده، در مضان ِ گناه ام، بحثم این نیست!
فقط، به هرچه حکم می رانی، اینگونه بدانجا که نیستی تبعیدم نکن!
در آن تاریکی، بی پناه می شوم!... می ترسم!... می ترسم!...
امضا – دوست جون
دست در دست من آغاز می شوی.زیر همین بارانی که خود را به در و دیوار می زند و تا پنجره بیشتر نمی رسد...
ومن،هنوز و همچنان از لذت آن شب تبدارم... و از یادش اندوهگین.
همان شب تلخی که امروزِ شیرینمان را به بار نشست... و چه سخت این بار را بر زمین نهاد!
و چه تلخ بودی آن شب تو!... و چه زجرآور من!
اما هرچه که بود،گرچه هول انگیز بود،اما شیرین ترین تلخی من بود... آغاز من بود... نقطه پرواز من بود...
چونان تلنگرِ آغازینِ آفتاب، بر آن جوانه ی نو پا بود آنچه آغازین بار بر زبان راندی!...
- آری، در تو تنیده شدم آنگاه!
و این آلاچیق را (گرچه تو اش به پا داشتی)، به سبزینه یاد آن شب ابری،دست در دست تو،روبان می بُرم...
امضا- دوست جون