آلاچیق

یادداشت های یک دیوانه

آلاچیق

یادداشت های یک دیوانه

تبعید

اولین واژه ام را که خط می زنم، یعنی؛ لبریزم از باید ِ از تو نوشتن.

و تو، چه خوددار ایستاده ای در آن دور ِدور!  سرسخت، گرچه خواستنی!  تلخ، گرچه مهربان!

چه کودکانه به آزمون ِ عشق ام نشسته ای بانو! چه شکستنی!

و من که بی تو، روزی هزار بار کفن پوش می شوم.

- از چه خرده بگیرم؟! از که؟!

مگر از تو که اینگونه بی هیچ خواستنی به میان آمده ای، خرده می توان گرفت؟  تو که هیچ نخواسته ای، جز دو دست ِ عاشق که تا خورشید بدرقه ات کنند.

یا از تقدیر و روزگار و سرنوشت و اقبال و هزار آیه ی یأس ِ دیگر، که همه در حرف اند؟

هزار ترفند ِ خودساخته که سرانجام، به دروغ، به توجیه و فرار می انجامد.

- نه!...  نه از تو گله ای داشتن رسم ِ انصاف است و نه به این واژه ها پناه آوردن!

- نه!...  ساده بگویم بانو؛ آن درد منم!

من که غروری انگار هزارساله را بر دوش می کشم. و آنجا که تو ایستاده ای، قربانگاه این میراث دیرینه است و مرا واهِمه ی این خون که در راه است،از رسیدن به اوج ِ تو، در لحظه ی باید ِ از تو نوشتن، هراسیده باز می دارد.

آری آن درد منم!  آن درد ِ پنهان که تو را - ناخواسته- یارای دیدنش نیست، و مرا که رنجور و از همه بریده می بینی(حتی زبانم لال،از تو!)، کودکانه به آزمون ِ عشق ام می نشینی و از خود دریغم می داری.

- نه!... شک نکن بانو!

این بر در و دیوار کوفتن ام را یاوه معنا نکن، که هر لحظه ی بی تو بودن را به هزار زجر از دست فرومی شویم.

- نه! درد ِ من این نیست!

درد من این کودک ِ مغروری است که در من، از وحشت ِ بر زمین افتادن، هزار ساله است و هنوز گام از گام برنداشته و هراسناک، در آغوش ِ من خزیده است. کودکی که مرا یارای دیدن ِ افتادن و رنجیدن و شکستن اش نیست.

- خرده مگیر بانو!

من باور ِ در عشق تو آسودن و تا مرز ِ نبودن(که نه، تا خود ِ نبودن!) را بی هیچ واهمه ای به سجده نشستم آنگاه که دستان ِ سرد و تاریکم را به سوی تو آوردم. و تو، چه اندیشناک به امن ِ آغوشت پناهم دادی!...

اینک از تو، تنها خواستنت برایم مانده است و حسرتی گرم از آن آغوش، که فشردن اش تنگ تر شده است و راندن اش، به اطمینانی کودکانه، تندتر!  و این یعنی؛ به تو از پیش نزدیک ترم!

و این، آن نقطه ی نورانی است(همان خورشید ِ پرنور ِ تو که بس که از من دور افتاده، به نقطه ای می مانَد!). آری، آن نقطه ی نورانی است که نه به اعتبار ِ دستان ِ زخم آلوده ی من، که به اعتبار ِ باور ِ سبزی که در تو درآویخته ام، به یقین می گویم که هرگز به سیاهی تهدیدمان نخواهد کرد، مگر آنگاه که تو اینگونه به گناهی ناکرده، به دست ِ خودم سلاخی ام کنی و در عین ِ بی تابی، از خود دریغم داری!...

یارای هرچه که باشدم، یارای درآویختن ام با دردی که اینگونه بر پیکره ام افتاده، نیست.

و آخرین ِ من این که؛

کرده یا ناکرده، در مضان ِ گناه ام، بحثم این نیست!

فقط، به هرچه حکم می رانی، اینگونه بدانجا که نیستی تبعیدم نکن!

در آن تاریکی، بی پناه می شوم!... می ترسم!... می ترسم!...

                                                                                 امضا دوست جون

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد