آلاچیق

یادداشت های یک دیوانه

آلاچیق

یادداشت های یک دیوانه

 

همیشه را

به جستجوی آن حقیقت ناب

             که آفتاب را به روشنی‌اش رشک بود

                                                           فرسودم.

آن حقیقت آزاد

             که وجودش را دین وجودی بر دوش نیست

آن حقیقت گم شده

             که بودن را همآره جستن‌اش معنا داده‌ام.

وینک

که خسته و ناکام

          بر دریچة ظلمت ایستاده‌ام

و در آنچه اینان نیستی‌اش می‌پندارند

                                           فرو می‌شوم

چه نیکو بشارتی است

طنین نفس‌های ملتهبی

                                    که همیشه را

در حسرت دربرکشیدن من

انتظار کشیده‌است

 

طعم سیب

 

سلام بهونه‌ی قشنگم!

منم!... دوست جونت!... همون بده!... همون که مثل گرگه که حبه‌انگورو خورد می‌مونه!... همون که تلخت می‌کنه، ابریت می‌کنه، بارونیت می‌کنه!

اومدم پیشت!... اما این بار دیگه اون شنل سیاهمو ندارم، دیگه صورتک به صورتم نیست،دیگه چشام برق نمی‌زنه، دیگه نمی‌خوام بهونه و توجیه بیارم...

اومدم اونجوری که حقته، اونجوری که حقمه، اونجوری که حقمونه دوستت داشته باشم. اومدم نازتو بخرم. اومدم هرطوری شده سنگ صبورت شم. اومدم دیگه نذارم دیوای قصه بترسوننت. اومدم دیگه نذارم آدما غمگینت کنن. اومدم ورت دارم با هم بریم اونجا که هیشکی نباشه. خودم باشم و خودت... توی همون آلاچیقی که از نو رنگش کردم. سفیدش کردم، سفید سفید!... با ریزدونه‌های کمرنگ صورتی. همون صورتی‌ئی که تو دوست داری. همون صورتی‌ئی که شبا خودشو دور ِ خستگی‌هات حلقه می‌کنه و آروم، می‌سپردت دست خواب.

آره منم!... همون زخمیه... همون طاعونیه... همون خسته‌ئه... همون تنهائه... همون که با تو، می‌خواد تاریکی‌ها و سیاهی‌ها رو بریزه دور. می‌خواد هق‌هق شون کنه و به اعتبار شونه‌هات، واسه همیشه جاریشون کنه برن. می‌خواد خالی شه و تورو از نو رج بزنه. می‌خواد باور کنه که موندگاری. می‌خواد باور کنی که موندنیه. می‌خواد باشی، می‌خواد باشه، می‌خواد بمونی، می‌خواد بمونه. می‌خواد دستاتو داشته باشه، آخه زخم‌هاش نوازش می‌خوان. می‌خواد دستاشو باور کنی، آخه بی‌تابِ سریدن توی موهاتن...

آره خانومی!... دیگه بیداری‌ها و بیخوابی‌هاتو به خواب نمی‌کشم. اومدم اونقده بیدار بمونم که تو کنج بغلم آروم بگیری. اومدم تا خوابت نکردم نخوابم، که مبادا یه وقت آسمون صدا کنه و دلتو بلرزونه...

اومدم وقت تب کردنات بشینم بالا سرت و نفس‌هاتو بشمرم و هول کنم که مبادا یکی‌شونو جا بندازی و از خواب بپری... اومدم بشینم و هرازگاه خوابخندهاتو ببوسم...

آره گلم!... اینجوری اومدم... با آغوش باز... با یه < و یه > و دو نقطه و یه D ی گنده!... اومدم بغلت کنم، اومدم بغلم کنی. اومدم نبض خنده‌هات باشم، اومدم بهونه‌ی خنده‌هام باشی. همون بهونه‌ی قشنگی که بغض بی‌هوای بین خنده‌هامو می‌فهمه، می‌بینه، می‌خونه!... همون بهونه‌ی قشنگی که طعم تابستون می‌ده...

طعم یخ در بهشت تو ظل گرما...

طعم یه چیکه آب رو چاک لب یه تشنه...

طعم اولین تقلای ماهی‌ی نیمه جونی که یه موج کوچیک، برش می‌گردونه تو آب...

طعم آخرین گاز یه سیب...

طعم زندگی...

طعم بودن...

طعم... مریم!!

                                                    امضا دوست جون