ناگاه سراسیمه به پا خاست
در آن ژرفی ِ تاریک
که عشق را تنها برخورد سرانگشتی به نخستین اندام بس بود
- نه نگاهی
خشم اش از ژرفی و تاریکی و پَستی آمد
سر ِ انگشت به دیواره کشید
پنجه بر صخره زد و خشمآگین
رو به بالا آویخت...
پنجه و...
پنجه و...
پنجه...
و هر پنجه به دردی آگین
و عبور از هر صخره ی خنجرگون را
زخمی نو
- خونین.
... واپسین زخم که لب وامی کرد
دشتی از نور پدیدار آمد
و در آن دشتِ دَرَندَشت،
هزاران جفت اندام
- با چشمخانه ی تهی -
رقص ِ خون می کردند؛
پنجه ای در پنجه ی آن دیگر و آن دیگر پنجه در هوا می چرخید
و هرازگاه فرودی سنگین
- فورانی از خون...
...
برآشفت...
نگاهش را
- گنگ -
به تاریکی دوخت
و در اندامش
- که نه!-
در زخمهایش
لذتی سرد تپید.
تن ِ آویخته از صخره ی خود را
- آرام -
رها ساخت از آن سنگینی
و گرفت از آن نور!...
---
آنجا
در آن تاریکی
سرانگشتی سرد
به تنی گرم و لزِج برخورد
و بر آن پیچید...