آلاچیق

یادداشت های یک دیوانه

آلاچیق

یادداشت های یک دیوانه

بچه که بودم، یک شبِ تب زده، آن چنان از خواب پریدم که مادرم (که بالای سرم بود) بی اختیار گریست.

بوسید و نوازش کرد و دست میان موهایم برد و خندید و گریست...

ترسیده بودم!

خواب دیده بودم!

-         بچه بودم آخر!

در کوچه های کاهگلی کودکی ام پرسه می زدم، که ناگهان شب شد. تاریک شد، سرد شد، ساکت شد.

ترسیدم!

بی آن که بدانم کجا، دویدم!

کنار دیوار مخروبه ای، استخوان های لخت گوسفندی به پایم خورد. بیشتر ترسیدم!

لرزیدم!

خواستم گریه کنم، نشد...  (کاش شده بود!)

دویدم...

...

میان راه، ناگاه ...

انگار میان کوچه چیزی بود.

یادم نیست، اما بود!

هر جه بود، ایستاندم. یادم نیست...

هنوز تاریک بود. هنوز سرد بود. هنوز ساکت بود. هنوز انگار کسی دنبالم بود...

اما دیگر نمی ترسیدم!

...

انگار آن جا چیزی بود!

یادم نیست، اما بود!

انگار خودم بودم، یادم نیست...  (کاش بود!)

بی آن که بدانم، انگار گم اش کرده بودم، نمی دانم!

 

-         بچه بودم آخر!

یادم نیست...  (آه، ای کاش بود!)

...

هر چه بود، انگار مال من بود.

                (انگار نه! مال من بود!)

جا خوردم!

آن جا میان کوچه بود و من هنوز ایستاده بودم.

ترسیدم! (این ترس فرق داشت! این را فقط او می فهمید! می دانم! یادم است!)

به سمت اش رفتم. دستانم را گشودم و در آغوش کشیدم اش.

-         مال خودم بود آخر!

اما آن جا که نمی شد بماند!

آن جا که نمی شد بمانیم!

خواستم ببرم اش. خواستم بلندش کنم. اما نشد!

سنگین بود!

نمی دانم، شاید!

-         بچه بودم آخر!

از دور صدایی آمد.

بلند بود!

ترسیدم!

روشن شد!

صدا آمد!

ترسیدم!

ماشین بود!

ترسیدم!

سنگین بود!

دویدم!

خواستم گریه کنم، نشد...  (باز هم!)

... خوش به حال مادرم!  چه راحت گریه می کرد!...

...

چه داشتم می نوشتم؟!

یادم نیست!

انگار امشب باز تب دارم!

نمی دانم!...

...

-         راستی!

تو چرا آن جا ایستاده ای؟

-         میان کوچه؟!!

...