-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1385 21:46
بچه که بودم، یک شبِ تب زده، آن چنان از خواب پریدم که مادرم (که بالای سرم بود) بی اختیار گریست. بوسید و نوازش کرد و دست میان موهایم برد و خندید و گریست... ترسیده بودم! خواب دیده بودم! - بچه بودم آخر! در کوچه های کاهگلی کودکی ام پرسه می زدم، که ناگهان شب شد. تاریک شد، سرد شد، ساکت شد. ترسیدم! بی آن که بدانم کجا، دویدم!...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 16:21
مایه ی دردی تا استخوان فرو شونده - زاده شدم ... بی آن که خود ، آری ، بی آن که خود این گونه خواسته باشم. و به رنجی نا منتها - از آن گونه که این انسان گونه گانند - - زیستم ... بی آن که خود ، آری ، بی آن که خود این گونه شان خواسته باشم. * و آن گاه که به تلخنده ای سرد آن عزیمت ِ قهرآلود را بار می بستم ، آن گاه - آری ، آن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 01:59
عاشقانه ای ندارم ... می گویم، عاشق که باشم، عاشق که باشی، عاشقانه ٬ می گوید ما را....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 بهمنماه سال 1384 02:03
گفتم چشمهایت خالیست؟ سیاهِ خالی؟! گفتم دلم می خواهد توی گوش کسی که هی صدایش نمی گذارد، صداهای توی سرت را بشنوم،بزنم؟ شاید هم هیچ صدایی نیست! -من نمی شنوم. جاده، سیاه سفید سیاه و سفید.. حالا نگاهت را سرانده ای به کوه سیاه! می گویی پیدایش می کنم! می دانم نگاه نمی کنی به من که می خواهم نگاهت هنوز از کوه بالا برود ، که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 دیماه سال 1384 13:20
همیشه را به جستجوی آن حقیقت ناب که آفتاب را به روشنیاش رشک بود فرسودم. آن حقیقت آزاد که وجودش را دین وجودی بر دوش نیست آن حقیقت گم شده که بودن را همآره جستناش معنا دادهام. … وینک که خسته و ناکام بر دریچة ظلمت ایستادهام و در آنچه اینان نیستیاش میپندارند فرو میشوم چه نیکو بشارتی است طنین نفسهای ملتهبی که همیشه...
-
طعم سیب
پنجشنبه 8 دیماه سال 1384 18:13
سلام بهونهی قشنگم! منم!... دوست جونت!... همون بده!... همون که مثل گرگه که حبهانگورو خورد میمونه!... همون که تلخت میکنه، ابریت میکنه، بارونیت میکنه! اومدم پیشت!... اما این بار دیگه اون شنل سیاهمو ندارم، دیگه صورتک به صورتم نیست،دیگه چشام برق نمیزنه، دیگه نمیخوام بهونه و توجیه بیارم... اومدم اونجوری که حقته،...
-
و اما عشق...
سهشنبه 29 آذرماه سال 1384 01:10
ناگاه سراسیمه به پا خاست در آن ژرفی ِ تاریک که عشق را تنها برخورد سرانگشتی به نخستین اندام بس بود - نه نگاهی خشم اش از ژرفی و تاریکی و پَستی آمد سر ِ انگشت به دیواره کشید پنجه بر صخره زد و خشمآگین رو به بالا آویخت... پنجه و... پنجه و... پنجه... و هر پنجه به دردی آگین و عبور از هر صخره ی خنجرگون را زخمی نو - خونین. ......
-
بین گفتن و نگفتن، وسوسه ای است انگار
دوشنبه 28 آذرماه سال 1384 01:54
سکوت را خرده می گیرند و کلام را به درگاه ِ واهی ِ وَهم ِ موروثی شان - تسبیح کنان - خنجر بر گلو می نهند. در روشنای روز انسانیت - این تنها متاع ِ انسان بودن را سوداگرانه به گونه ی خیس ِ کودکی می فروشند و شباهنگام سر به خاک می سایند... تنها تو می دانی درد ِ دانستن را آنگاه که گفتن را هوده ای در میان نیست و زجر ِ ناگفتن...
-
تمامِ ناگفته های من، آنجا که پشتِ خطِ تو بودم!
یکشنبه 27 آذرماه سال 1384 15:15
سلام! بی مقدمه می گویم بانو؛ روزی هزار بار(که هزار، بی شمار ِ من است) دلواپسی ات را چونان ناخنی که بر زخم ِ کهنه ای می ساید، بر افکار ِ مشوش می کشم؛ آنگاه که با دلهره بر زبان راندی وحشت از تیغی را که دیگران اش گردن نهاده اند که؛ « عاشقانه ها را سرانجام، لحظه ی رسیدن است، و سه نقطه...، پایان!». گفتی که عشق را آنگونه که...
-
تبعید
یکشنبه 27 آذرماه سال 1384 15:10
اولین واژه ام را که خط می زنم، یعنی؛ لبریزم از باید ِ از تو نوشتن. و تو، چه خوددار ایستاده ای در آن دور ِدور! سرسخت، گرچه خواستنی! تلخ، گرچه مهربان! چه کودکانه به آزمون ِ عشق ام نشسته ای بانو! چه شکستنی! و من که بی تو، روزی هزار بار کفن پوش می شوم. - از چه خرده بگیرم؟! از که؟! مگر از تو که اینگونه بی هیچ خواستنی به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 آذرماه سال 1384 05:30
دست در دست من آغاز می شوی.زیر همین بارانی که خود را به در و دیوار می زند و تا پنجره بیشتر نمی رسد... ومن،هنوز و همچنان از لذت آن شب تبدارم... و از یادش اندوهگین. همان شب تلخی که امروزِ شیرینمان را به بار نشست... و چه سخت این بار را بر زمین نهاد! و چه تلخ بودی آن شب تو!... و چه زجرآور من! اما هرچه که بود،گرچه هول انگیز...