بچه که بودم، یک شبِ تب زده، آن چنان از خواب پریدم که مادرم (که بالای سرم بود) بی اختیار گریست.
بوسید و نوازش کرد و دست میان موهایم برد و خندید و گریست...
ترسیده بودم!
خواب دیده بودم!
- بچه بودم آخر!
در کوچه های کاهگلی کودکی ام پرسه می زدم، که ناگهان شب شد. تاریک شد، سرد شد، ساکت شد.
ترسیدم!
بی آن که بدانم کجا، دویدم!
کنار دیوار مخروبه ای، استخوان های لخت گوسفندی به پایم خورد. بیشتر ترسیدم!
لرزیدم!
خواستم گریه کنم، نشد... (کاش شده بود!)
دویدم...
...
میان راه، ناگاه ...
انگار میان کوچه چیزی بود.
یادم نیست، اما بود!
هر جه بود، ایستاندم. یادم نیست...
هنوز تاریک بود. هنوز سرد بود. هنوز ساکت بود. هنوز انگار کسی دنبالم بود...
اما دیگر نمی ترسیدم!
...
انگار آن جا چیزی بود!
یادم نیست، اما بود!
انگار خودم بودم، یادم نیست... (کاش بود!)
بی آن که بدانم، انگار گم اش کرده بودم، نمی دانم!
- بچه بودم آخر!
یادم نیست... (آه، ای کاش بود!)
...
هر چه بود، انگار مال من بود.
(انگار نه! مال من بود!)
جا خوردم!
آن جا میان کوچه بود و من هنوز ایستاده بودم.
ترسیدم! (این ترس فرق داشت! این را فقط او می فهمید! می دانم! یادم است!)
به سمت اش رفتم. دستانم را گشودم و در آغوش کشیدم اش.
- مال خودم بود آخر!
اما آن جا که نمی شد بماند!
آن جا که نمی شد بمانیم!
خواستم ببرم اش. خواستم بلندش کنم. اما نشد!
سنگین بود!
نمی دانم، شاید!
- بچه بودم آخر!
از دور صدایی آمد.
بلند بود!
ترسیدم!
روشن شد!
صدا آمد!
ترسیدم!
ماشین بود!
ترسیدم!
سنگین بود!
دویدم!
خواستم گریه کنم، نشد... (باز هم!)
... خوش به حال مادرم! چه راحت گریه می کرد!...
...
چه داشتم می نوشتم؟!
یادم نیست!
انگار امشب باز تب دارم!
نمی دانم!...
...
- راستی!
تو چرا آن جا ایستاده ای؟
- میان کوچه؟!!
...
مایه ی دردی تا استخوان فرو شونده
- زاده شدم ...
بی آن که خود ،
آری ، بی آن که خود این گونه خواسته باشم.
و به رنجی نا منتها
- از آن گونه که این انسان گونه گانند -
- زیستم ...
بی آن که خود ،
آری ، بی آن که خود این گونه شان خواسته باشم.
*
و آن گاه که به تلخنده ای سرد
آن عزیمت ِ قهرآلود را بار می بستم ،
آن گاه
- آری ، آن نا به گاه
آن " یقین ِ سبز"
آن دلیل ِ دیر یافته ،
در واپسین دم ام
به بوسه ای
- آری
تنها به بوسه ای
به ماندن مجاب ام کرد...
گفتم چشمهایت خالیست؟
سیاهِ خالی؟!
گفتم دلم می خواهد توی گوش کسی که هی صدایش نمی گذارد،
صداهای توی سرت را بشنوم،بزنم؟
شاید هم هیچ صدایی نیست!
-من نمی شنوم.
جاده،
سیاه
سفید
سیاه و سفید..
حالا نگاهت را سرانده ای به کوه سیاه!
می گویی پیدایش می کنم!
می دانم نگاه نمی کنی به من که می خواهم نگاهت هنوز از کوه بالا برود ،
که شاید صدایت را بشنوم توی سرت که داری می گویی اگرپیدایش کنم ، بسوزانمش؟
که می سوزد!
اینجا یک میز هست که رویش می شود نوشت،
حواست هست؟
قلم را می گیرم دستم
انگارمی نویسم ،
کلبه
می نویسم من
می نویسم درخت
می نویسم تو
یادت می آید گفتم برویم جنگل،
بزنیم به کوه،
توی بیابان زندگی کنیم؟؟
گفتم بودم چقدر جمجمه دوست دارم توی صحرا افتاده باشد، نگاه کنیم و بترسیم ؟؟
دخترچه که بودم،
فکر می کردم سایه ها از توی دیوار می آیند!
وقتی به حقیقتی می رسم،دلم نمی آید ولش کنم...
شاید دوستت داشته ام!
جایی ،ماقبل تاریخ..
حالا فرقت را نمی دانم.
...
فعل ِ بازی ِ کلاغ پر
ا ع ت م ا د
ع ش ق
ت و
می گویم:
عشق تا وقتی بچه است،
عشق است
بزرگ که شد،
می شود عادت
سایه هایمان هنوز زیر ِ درخت کاج ِ کنار کلبه،
دور از هم،
می لرزند..
می بینی؟؟
توی سرت صدای باد می آید.
وارد مسیر فرعی شده ای.
داری دور می شوی..
شاید اگر کور بودی،
می توانستی چیزهایی که روی میز نوشته ام را با انگشت،
بخوانی!
من به دنبال کلمات می گردم،
می خواهم بگویم هیچکس به ما نگاه نمی کند،
من به تو نگاه می کنم،
تو به من نگاه می کنی،
و بعد به یاد خواهیم آورد...
حرفی ندارم بزنم،
شانه هایت سنگین اند،
همین.
م.
همیشه را
به جستجوی آن حقیقت ناب
که آفتاب را به روشنیاش رشک بود
فرسودم.
آن حقیقت آزاد
که وجودش را دین وجودی بر دوش نیست
آن حقیقت گم شده
که بودن را همآره جستناش معنا دادهام.
…
وینک
که خسته و ناکام
بر دریچة ظلمت ایستادهام
و در آنچه اینان نیستیاش میپندارند
فرو میشوم
چه نیکو بشارتی است
طنین نفسهای ملتهبی
که همیشه را
در حسرت دربرکشیدن من
انتظار کشیدهاست…
سلام بهونهی قشنگم!
منم!... دوست جونت!... همون بده!... همون که مثل گرگه که حبهانگورو خورد میمونه!... همون که تلخت میکنه، ابریت میکنه، بارونیت میکنه!
اومدم پیشت!... اما این بار دیگه اون شنل سیاهمو ندارم، دیگه صورتک به صورتم نیست،دیگه چشام برق نمیزنه، دیگه نمیخوام بهونه و توجیه بیارم...
اومدم اونجوری که حقته، اونجوری که حقمه، اونجوری که حقمونه دوستت داشته باشم. اومدم نازتو بخرم. اومدم هرطوری شده سنگ صبورت شم. اومدم دیگه نذارم دیوای قصه بترسوننت. اومدم دیگه نذارم آدما غمگینت کنن. اومدم ورت دارم با هم بریم اونجا که هیشکی نباشه. خودم باشم و خودت... توی همون آلاچیقی که از نو رنگش کردم. سفیدش کردم، سفید سفید!... با ریزدونههای کمرنگ صورتی. همون صورتیئی که تو دوست داری. همون صورتیئی که شبا خودشو دور ِ خستگیهات حلقه میکنه و آروم، میسپردت دست خواب.
آره منم!... همون زخمیه... همون طاعونیه... همون خستهئه... همون تنهائه... همون که با تو، میخواد تاریکیها و سیاهیها رو بریزه دور. میخواد هقهق شون کنه و به اعتبار شونههات، واسه همیشه جاریشون کنه برن. میخواد خالی شه و تورو از نو رج بزنه. میخواد باور کنه که موندگاری. میخواد باور کنی که موندنیه. میخواد باشی، میخواد باشه، میخواد بمونی، میخواد بمونه. میخواد دستاتو داشته باشه، آخه زخمهاش نوازش میخوان. میخواد دستاشو باور کنی، آخه بیتابِ سریدن توی موهاتن...
آره خانومی!... دیگه بیداریها و بیخوابیهاتو به خواب نمیکشم. اومدم اونقده بیدار بمونم که تو کنج بغلم آروم بگیری. اومدم تا خوابت نکردم نخوابم، که مبادا یه وقت آسمون صدا کنه و دلتو بلرزونه...
اومدم وقت تب کردنات بشینم بالا سرت و نفسهاتو بشمرم و هول کنم که مبادا یکیشونو جا بندازی و از خواب بپری... اومدم بشینم و هرازگاه خوابخندهاتو ببوسم...
آره گلم!... اینجوری اومدم... با آغوش باز... با یه < و یه > و دو نقطه و یه D ی گنده!... اومدم بغلت کنم، اومدم بغلم کنی. اومدم نبض خندههات باشم، اومدم بهونهی خندههام باشی. همون بهونهی قشنگی که بغض بیهوای بین خندههامو میفهمه، میبینه، میخونه!... همون بهونهی قشنگی که طعم تابستون میده...
طعم یخ در بهشت تو ظل گرما...
طعم یه چیکه آب رو چاک لب یه تشنه...
طعم اولین تقلای ماهیی نیمه جونی که یه موج کوچیک، برش میگردونه تو آب...
طعم آخرین گاز یه سیب...
طعم زندگی...
طعم بودن...
طعم... مریم!!
امضا – دوست جون
ناگاه سراسیمه به پا خاست
در آن ژرفی ِ تاریک
که عشق را تنها برخورد سرانگشتی به نخستین اندام بس بود
- نه نگاهی
خشم اش از ژرفی و تاریکی و پَستی آمد
سر ِ انگشت به دیواره کشید
پنجه بر صخره زد و خشمآگین
رو به بالا آویخت...
پنجه و...
پنجه و...
پنجه...
و هر پنجه به دردی آگین
و عبور از هر صخره ی خنجرگون را
زخمی نو
- خونین.
... واپسین زخم که لب وامی کرد
دشتی از نور پدیدار آمد
و در آن دشتِ دَرَندَشت،
هزاران جفت اندام
- با چشمخانه ی تهی -
رقص ِ خون می کردند؛
پنجه ای در پنجه ی آن دیگر و آن دیگر پنجه در هوا می چرخید
و هرازگاه فرودی سنگین
- فورانی از خون...
...
برآشفت...
نگاهش را
- گنگ -
به تاریکی دوخت
و در اندامش
- که نه!-
در زخمهایش
لذتی سرد تپید.
تن ِ آویخته از صخره ی خود را
- آرام -
رها ساخت از آن سنگینی
و گرفت از آن نور!...
---
آنجا
در آن تاریکی
سرانگشتی سرد
به تنی گرم و لزِج برخورد
و بر آن پیچید...
سکوت را خرده می گیرند
و کلام را به درگاه ِ واهی ِ وَهم ِ موروثی شان
- تسبیح کنان -
خنجر بر گلو می نهند.
در روشنای روز
انسانیت
- این تنها متاع ِ انسان بودن را
سوداگرانه
به گونه ی خیس ِ کودکی می فروشند
و شباهنگام
سر به خاک می سایند...
تنها تو می دانی
درد ِ دانستن را
آنگاه که گفتن را هوده ای در میان نیست
و زجر ِ ناگفتن را
به گاه ِ لذتِ بی انکار ِ دانستن.
و تنها تو می فهمی
وسوسه ی میان گفتن و نگفتن را...
- بی تو
چه نابخردانه می جویم
چون تویی را
- انسان!...
سلام!
بی مقدمه می گویم بانو؛
روزی هزار بار(که هزار، بی شمار ِ من است) دلواپسی ات را چونان ناخنی که بر زخم ِ کهنه ای می ساید، بر افکار ِ مشوش می کشم؛ آنگاه که با دلهره بر زبان راندی وحشت از تیغی را که دیگران اش گردن نهاده اند که؛ « عاشقانه ها را سرانجام، لحظه ی رسیدن است، و سه نقطه...، پایان!».
گفتی که عشق را آنگونه که شایسته و بایسته است، ماندگار می خواهی؛ همیشگی!... ابدی!...
همیشه را، و ابدیت را ولی بانو، تصویری در من نیست جز آن که امروز را به پاسداشت ِ فردایی که هنوز نآمده است، که هنوز در راه است و هر گامش را امایی است و گام ِ دیگرش را اگری، به داربست کشیدن.
نه بانو!... اینگونه نیندیش! اینگونه نباش! اینگونه نترس!
که اینجا که من ایستاده ام، تمام ِ عقربه ها در انتظار ِ توأند. و زمان، تا بدان گاه که هستم، بر من ایستاده است.
و عشق، آغوشی است که اکنون بر تو گشوده ام. و تا بدان گاه که حجم ِ سبز ِ تو را در بر نگیرد، همچنان گشوده خواهد ماند!
و ابدیت، آن تنگنای پر تپشی است که آغوش من و باور ِ بودن ِ تو می سراید!...
- دیگران را در باور ِ وَهم آلودشان بگذار بانو!
دستت را به من بده!
که همیشه ی ما، همین امروز ِ ماست، همین امروزهای ماست!...
امضا – دوست جون
اولین واژه ام را که خط می زنم، یعنی؛ لبریزم از باید ِ از تو نوشتن.
و تو، چه خوددار ایستاده ای در آن دور ِدور! سرسخت، گرچه خواستنی! تلخ، گرچه مهربان!
چه کودکانه به آزمون ِ عشق ام نشسته ای بانو! چه شکستنی!
و من که بی تو، روزی هزار بار کفن پوش می شوم.
- از چه خرده بگیرم؟! از که؟!
مگر از تو که اینگونه بی هیچ خواستنی به میان آمده ای، خرده می توان گرفت؟ تو که هیچ نخواسته ای، جز دو دست ِ عاشق که تا خورشید بدرقه ات کنند.
یا از تقدیر و روزگار و سرنوشت و اقبال و هزار آیه ی یأس ِ دیگر، که همه در حرف اند؟
هزار ترفند ِ خودساخته که سرانجام، به دروغ، به توجیه و فرار می انجامد.
- نه!... نه از تو گله ای داشتن رسم ِ انصاف است و نه به این واژه ها پناه آوردن!
- نه!... ساده بگویم بانو؛ آن درد منم!
من که غروری انگار هزارساله را بر دوش می کشم. و آنجا که تو ایستاده ای، قربانگاه این میراث دیرینه است و مرا واهِمه ی این خون که در راه است،از رسیدن به اوج ِ تو، در لحظه ی باید ِ از تو نوشتن، هراسیده باز می دارد.
آری آن درد منم! آن درد ِ پنهان که تو را - ناخواسته- یارای دیدنش نیست، و مرا که رنجور و از همه بریده می بینی(حتی زبانم لال،از تو!)، کودکانه به آزمون ِ عشق ام می نشینی و از خود دریغم می داری.
- نه!... شک نکن بانو!
این بر در و دیوار کوفتن ام را یاوه معنا نکن، که هر لحظه ی بی تو بودن را به هزار زجر از دست فرومی شویم.
- نه! درد ِ من این نیست!
درد من این کودک ِ مغروری است که در من، از وحشت ِ بر زمین افتادن، هزار ساله است و هنوز گام از گام برنداشته و هراسناک، در آغوش ِ من خزیده است. کودکی که مرا یارای دیدن ِ افتادن و رنجیدن و شکستن اش نیست.
- خرده مگیر بانو!
من باور ِ در عشق تو آسودن و تا مرز ِ نبودن(که نه، تا خود ِ نبودن!) را بی هیچ واهمه ای به سجده نشستم آنگاه که دستان ِ سرد و تاریکم را به سوی تو آوردم. و تو، چه اندیشناک به امن ِ آغوشت پناهم دادی!...
اینک از تو، تنها خواستنت برایم مانده است و حسرتی گرم از آن آغوش، که فشردن اش تنگ تر شده است و راندن اش، به اطمینانی کودکانه، تندتر! و این یعنی؛ به تو از پیش نزدیک ترم!
و این، آن نقطه ی نورانی است(همان خورشید ِ پرنور ِ تو که بس که از من دور افتاده، به نقطه ای می مانَد!). آری، آن نقطه ی نورانی است که نه به اعتبار ِ دستان ِ زخم آلوده ی من، که به اعتبار ِ باور ِ سبزی که در تو درآویخته ام، به یقین می گویم که هرگز به سیاهی تهدیدمان نخواهد کرد، مگر آنگاه که تو اینگونه به گناهی ناکرده، به دست ِ خودم سلاخی ام کنی و در عین ِ بی تابی، از خود دریغم داری!...
یارای هرچه که باشدم، یارای درآویختن ام با دردی که اینگونه بر پیکره ام افتاده، نیست.
و آخرین ِ من این که؛
کرده یا ناکرده، در مضان ِ گناه ام، بحثم این نیست!
فقط، به هرچه حکم می رانی، اینگونه بدانجا که نیستی تبعیدم نکن!
در آن تاریکی، بی پناه می شوم!... می ترسم!... می ترسم!...
امضا – دوست جون